سخنرانى حضرت آيت اللَّه
حاج سيّد حسن فقيه امامى حفظه اللَّه
ويژه عيد سعيد غدير خم 1430 هق
سند سازى و سند سوزى
گردآورنده سيّد محمّد فقيه امامى
ابتداءاً عرض كنم كه فرق است بين درس و منبر:
منبر جنبه اكثراً عاطفى دارد كه بايد خطيب شور و احساسات و عواطف مردم را تحريك بكند چون با عامّه مردم مواجه است و اكثراً اينها بيشتر جنبه عاطفى شان قوىتر از جنبه عقلانى شان است.
در درس و بحثهايى كه سر كلاسها انجام مىگيرد جنبه عقلانىاش ترجيح دارد بر جنبه عاطفى. چون جاى استدلال است؛ جاى منطق و برهان است؛ كسانى كه در كلاس شركت مىكنند جنبههاى عقلانيشان قوىتر از جنبههاى عاطفى شان است، چون بحث علمى مطرح است.
ما كلاس تشكيل داديم و بحثهايمان بحث منطقى و استدلالى است. اگر بخواهيم همين مطالب را روى منبر مطرح كنيم سبكش، سبك ديگرى است.
اين مطالبى كه من عرض مىكنم، در مقام استدلال است.
گفتار اوّل
خليفة اللَّه و خليفة الناس
قبلاً توضيح داديم كه بحثمان، بحث خلافت است و خلافت يا «خلافةً عن اللَّه» است يا «خلافةً عن الرسول» و يا «خلافةً عن الناس».
يك كسى يا خليفه خداست، يا خليفه پيغمبر است و يا خليفه مردم.
ما بر مىگردانيم اين سه نوع خلافت را به دو نوع خلافت، چون خلافت از پيغمبر هم، خلافت از خداست.
چرا؟ براى اين كه پيغمبر خليفة اللَّه است و آن خليفه بعد از پيغمبر كه «خلافة عن النبىّ» است آن هم در حقيقت «خليفة اللَّه» است. چون پيغمبر بدون اذن خدا كسى را به جاى خودش نصب نمىكند.
پس ما دو نوع خلافت داريم: «خلافة عن اللَّه» و «خلافة عن الناس»
سه فرق بين اينها وجود دارد:
تفاوت اول
فرق اوّلش اين است كه خلافة عن اللَّه توأم با قداست است. يعنى شرطش قداست است.
به چه دليل؟ در قرآن كريم خلافة عن اللَّه و خلافة عن رسول اللَّه را با عدم فساد توأم كرده است؛ مثلاً آن جايى كه خدا مىفرمايد:
«إنّى جاعِلٌ فِى اْلأَرْضِ خَليفَةً»(1)
ملائكه چه گفتند؟ آن چيزى كه در ذهن ملائكه بود، اين بود كه خلافة عن اللَّه نمىتواند توأم با فساد باشد به دليل اين كه اعتراض كردند و گفتند: «أ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»(2)
خداوند در جواب اينها چيزى گفت كه اينها قانع شدند. فرمود: «إنّى أعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ»(3)
من مىدانم چه كسى را مىخواهم خليفه قرار بدهم، شما نمىدانيد، چون نمىدانيد، اعتراض مىكنيد؛ حقّتان هم هست. ولى من كه نمىآيم هر كس را به عنوان خليفه انتخاب كنم.
آن وقت خداوند اسماء را به آدم ياد داد و دستور داد كه آن اسماء را براى ملائكه بگو تا آرام بگيرند. آدم اسماء ائمهعليهم السلام را براى ملائكه گفت و آنها را قانع كرد.
پس مىبينيم در آن جا كه بنا است خدا خليفه تعيين كند، ملائكه مسأله فساد را مطرح كردند كه نكند آن خليفه فاسد باشد، و گفتند: ما اين انسان را مىشناسيم، اينها فاسد هستند؛ زيرا مىدانستند كه خليفه نمىتواند فاسد باشد. خدا جواب مىدهد كه من مىدانم چه كسى را انتخاب كنم كه فاسد نباشد.
يا در رابطه با هارون كه حضرت موسىعليه السلام به هارون گفت: «اخْلُفْنى فى قَوْمى وَ أصْلِحْ وَ لاتَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ»(4) فساد و خلافت با هم سازش ندارد، من تو را خليفه كردم به شرط عدم الفساد.
پس ببينيد آن جايى كه مسأله خلافة اللَّه يا خلافة عن النبىّ ذكر شده، قداست و عدم فساد مطرح است و اين شرط در خليفة اللَّه است. ولى در خلافة عن الناس اين مسأله مطرح نيست.
اينهايى كه مىگويند مردم بايد رأى بدهند؛ قداست را در نظر نمىگيرند. مىگويند: ما خودمان جمع مىشويم رأى مىدهيم، مردم هر كسى را انتخاب كردند همان خليفه باشد؛ اين فرق اوّلش.
تفاوت دوم
امّا فرق دوّم اين است كه خليفة اللَّه تا وقتى كه دين آن پيغمبر بر قرار باشد، دوام دارد.
بنابر اين تا دين موسىعليه السلام برقرار است خلافت از موسىعليه السلام هم دوام دارد. دين حضرت موسىعليه السلام مدّت و اجل معيّن داشت. «لِكُلِّ أُمَّةٍ أجَلٌ»(5) تا آن اجل باقى است، خلافت هم اثرش باقى است. آن مدّت كه تمام شد، ديگر خلافت هم منتفى است.
چون دين خدا وقتى موقّت باشد، پيغمبرش هم موقّت است، خليفهاش هم موقّت است. ولى اگر دين دوام داشت، پيغمبر هم دوام دارد، خلافتش هم دوام دارد.
اگر گفتيم اسلام دينى است كه تا قيامت برقرار است، سنّت پيغمبر هم تا قيامت برقرار است. خلافة عن الرّسول هم تا قيامت برقرار است و ثُبات و دوام دارد. ولى در آن جايى كه خلافة عن الناس باشد آن جا دوام ندارد.
مثلاً فرض كنيد يك انتخاباتى شروع مىشود، مردم قرار است رأى بريزند و يكى از كانديدها را انتخاب كنند. اين انتخاب چهار سال اعتبار دارد، بعد از چهار سال آن كسانى كه نماينده مردم بودند بركنار مىشوند و ديگر براى آن ها بقاء و ثُباتى نيست.
مرحوم امامقدس سره يك جملهاى فرمودند راجع به مسأله مشروطيّت، گفتند: خيلى خوب، در دوران مشروطه يك عدّهاى جمع شدند و يك گروهى را انتخاب كردند و قوانينى هم جعل كردند، ولى آن مردمى كه در آن زمان بودند، آن ها براى خودشان نماينده انتخاب كردند، براى ما كه حق نداشتند نماينده انتخاب كنند...
بنابر اين آن نمايندهها، تا زمانى نماينده بودند كه آن مردم حيات داشتند. آن مردم كه آن وقت حيات داشتند بر ما ولايت نداشتند، ما براى خودمان يك شخصيّت تازهاى هستيم. آنها رأى دادند به ما چه مربوط؟!
بنابر اين آراء مردم آن زمان براى ما سنديّت ندارد، ما براى خودمان مستقل هستيم. ما هم بايد بنشينيم براى خودمان افرادى را انتخاب كنيم. آن ها نمىتوانسنتد براى ما تصميم بگيرند.
خلافت مردمى ثُبات ندارد ولى خلافة اللَّه يا خلافة عن النبىّ ثُبات دارد، اين هم فرق دوّمش است.
تفاوت سوم
فرق سوّمى كه هست بين خلافة عن اللَّه و عن الناس اين است كه اين خلافت ناس قابل عزل است و خلافة اللَّه قابل عزل نيست. مثلاً مردم آمدند با عثمان بيعت كردند، چندى كه گذشت خود اين مردم آمدند عثمان را عزل كردند، بنابر اين همين طور كه نصبش با مردم است عزلش هم با مردم است و قابل عزل است.
يك بحثى كرده يكى از آقايان با شخصى از اهل سنّت خيلى جالب! خدا رحمتش كند، مرد ملّايى بود به نام شيخ الاسلام، در اصفهان زندگى مىكرد و من هم ايشان را ديده بودم. خيلى آدم زرنگ و خوش درك و فهمى بود.
گفت: در مسجدالحرام نشسته بوديم، يكى از اين سنّىها آمد براى بحث كردن از من پرسيد: شما مذهبتان چيست؟
من نگفتم شيعه هستم و نگفتم سنّى هستم، گفتم: عقايدم را مىگويم شما هر تشخيصى داديد ما قبول داريم، حالا خودتان تشخيص بدهيد.
گفتم: «أشْهَدُ أنْ لا الهَ اِلّا اللَّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أشْهَدُ أنَّ أبابَكرٍ وَ عُمَرَ وَ عَلّياً خُلَفاءُ اللَّه».
مدّتى نگاه كرد، گفت: اگر بگويد من سنّى هستم چرا عثمان را رها كردم؟ اگر بخواهد بگويد شيعه هستم، چرا خلفاء را اسم بردم؟ تعجّب كرد!
از من سؤال كرد كه پس عثمان چه شد؟ گفتم: «النَّاسُ عَزَلُوهُ» مردم عزلش كردند، ديگر من او را به خليفه بودن قبول ندارم.
گفت: «ما للنّاسِ وَ لِلْعَزْلِ؟» مردم چه حقّى دارند عزل كنند؟ بلافاصله گفتم: «ما للنَّاسِ وَ للنَّصْبِ؟!» چه طور شد كه مردم اختيار ندارند عزل كنند امّا اختيار دارند نصب كنند؟!
مىخواست بگويد اگر مردم بتوانند عزل كنند، بر نصب هم قادرند. تو كه اجازه نمىدهى كه مردم عزل كنند پس اجازه هم ندارى كه بگويى مردم نصب كنند، خيلى ناراحت شد و سكوت كرد.
بنابر اين آن نصب مردمى، با خود مردم و آراء مردم هم عزل مىشود.
مردم دوازده ميليون رأى دادند بنى صدر را رئيس جمهورش كردند، همين مردم هم عزلش كردند.
امّا سابقه ندارد و سراغ نداريم كه يك كسى خليفة اللَّه يا خليفة النبىّ باشد و عزل شده باشد، اين هم فرق سوّم.
به فرقهايى كه بين خلافة اللَّه و خلافة الناس هست توجه كنيد، ما بعداً با آن كار داريم.
نتيجه گيرى
مطلبى كه مىخواستم عرض كنم اين است كه، خلفايى كه براى پيامبر مىشمارند به اعتراف خودشان خلفاء عن الناس هستند و اگر چنانچه مردم حق دارند خليفه تعيين كنند آن خلفائى كه در آن زمان انتخاب كردند، هيچ ارتباطى با ما ندارد!
شما مىگوييد خليفة الناس بودند! كدام ناس؟ اگر ما را مىگوييد كه ما كسى را انتخاب نكرديم، و اگر آن ها را مىگوييد، آن خليفه براى خودشان حجّت است. آنها حق ندارند كه از جانب ما بيايند رأى بدهند و با آراء خودشان خليفه انتخاب كنند.
بنابر اين، اين مطلب خيلى جالب است. بسيار مطلب مهمّى است كه اگر خلافت در آن زمان مردمى بود به درد امروز نمىخورد؛ چون آن مردم رفتند و آراء خودشان را هم همراه خودشان بردند، بايد يك فكرى براى ما بكنيد.
گفتار دوّم
اسباب استيلاى باطل
حالا بحث اين است كه مىخواهيم ببنيم علّت اين كه مردم خليفة اللَّه و خليفة النبى را رها كردند و آمدند خلافة الناس را مطرح كردند چه بود؟
شايد به اين سبك، كسى وارد اين بحث نشده باشد. به هر صورت...
هميشه در طول تاريخ حقّ و باطل با هم درگير بودهاند، از زمان هابيل و قابيل اين اختلافات بين حقّ و باطل بوده و هنوز هم ادامه دارد معلوم هم نيست تا چه موقع ادامه داشته باشد.
باطل يا آن كسانى كه مدافع آن هستند، چهار كار بايد انجام بدهند تا بتوانند خودشان را جا بيندازند. دوتا از آنها در مورد خود باطل و دوتاى ديگر در رابطه با رقيبش، اثباتاً و نفياً. اين چهار كار خلاصه مىشود در دو كار: يكى «سند سازى» و ديگرى «سند سوزى».
باطل اين دو كار را بايد انجام بدهد تا خودش را اثبات و ديگرى را نفى كند حالا اين چهار كار را توضيح مىدهم، دقّت كنيد:
اوّل اين كه دلائلى براى مشروعيّت خودش بياورد.
دوّم دلائلى را براى عدم لياقت طرفش ارائه كند و اثبات كند كه طرف لياقت ندارد.
پس در اين جا ايجاد دو سند را لازم دارد يك سند براى حقّانيّت خودش و يك سند براى عدم لياقت رقيبش.
اينها را «سند سازى» مىگويند، توضيحش را هم با آيات قرآن عرض مىكنم.
يكى هم «سند سوزى» اولاً دلائل صحيح طرف حق را خنثى كند ثانياً نقاط ضعف خودش را هم از بين ببرد. اينها را سند سوزى مىگويند كه توضيحاتش را از قرآن برايتان اجمالاً عرض مىكنم.
1. سند سازى براى خود
مثلاً نمرود مىخواهد حقّانيّت خودش را ثابت كند؛ مىخواهد خودش را جاى خدا بگذارد، خدا حق است و نمرود باطل است.
موقعى كه حضرت ابراهيمعليه السلام با او بحث مىكنند. نمرود مىگويد كه ربِّ تو كيست؟ حضرت ابراهيمعليه السلام مىفرمايد: «رَبِّيَ الَّذي يُحْيى وَ يُميتُ»(6)
او مىخواهد يك سند ارائه كند كه من هم اين كار را مىكنم، اگر زنده كردن و ميراندن دليل بر خدايى است من هم خدا هستم. چه طورى؟ دو تا زندانى را مىآورد يكى از آنها را آزاد مىكند يكى از آنها را هم مىگويد بُكشيد. مىگويد: ديديد من هم «أُحْيى وَ أُميتُ»(7) آن را كه آزاد كردم زندهاش كردم و آن كسى را كه كشتم، ميراندمش. پس: «أنا أُحْيى وَ أُميتُ»(8)
نمرود براى خدايى خودش سند مىآورد به همان سندى كه حضرت ابراهيمعليه السلام براى خداوندى خدا ارائه مىكند؛ اين سند سازى براى جا انداختن و اثبات حقّانيّت خودش است.
2. سند سازى براى حق
بعضى وقتها بايد كه سند سازى بكند براى اين كه رقيبش باطل است. پرونده درست بكند تا رقيبِ خودش را محكوم كند.
مثلاً در قرآن داريم كه فرعون ادّعاى خدايى مىكرد، حضرت موسىعليه السلام مىخواست او را نفى كند، اين مبارزه شروع شد. حالا فرعون بايد سند ارائه كند براى اين كه حضرت موسىعليه السلام لياقت پيغمبرى ندارد.
سند مىخواهد صادر كند چه مىگويد؟ مىگويد: «إنَّ هذا لَساحِرٌ عَليمٌ ؛ يُريدُ أنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ»(9)
پرونده سازى مىكند مىگويد: اولاً حضرت موسىعليه السلام ساحر است. ثانياً مىخواهد به وسيله سحرش شما را از وطنتان آواره كند.
اين دو نقطه ضعف را براى حضرت موسىعليه السلام پرونده سازى كرد.
پس آن باطلى كه مىخواهد خودش را به جاى حق بگذارد دو كار بايد انجام بدهد: يك دليل براى حقّانيّت خودش بياورد. و يك سند هم بزند براى عدم لياقت رقيبش. اسم اين دو كار «سند سازى» است.
3. سند سوزى از حق
اهل باطل يك سند سوزى هم بايد داشته باشند، سند سوزى يعنى چه؟ يعنى آن دليلى كه حق اقامه مىكند را باطل كند كه آن رقيب نتواند استناد به اين سند داشته باشد؛
از قرآن مثال مىزنم: سندِ نبوّت پيغمبر اسلامصلى الله عليه وآله چه بود؟ اعجاز قرآن بود، دليلش معجزه بود.
اين معجزه در دست پيغمبرصلى الله عليه وآله است و بايد با آن حقّانيّت خودشان را اثبات كنند، آن وقت باطل بايد اين سند را از دست پيغمبرصلى الله عليه وآله خارج كند تا پيغمبرصلى الله عليه وآله براى حقّانيّت خودش به قرآن استناد نكند.
باطل چه كرد؟ وليد بن مغيره آمد و اين سند را سوزاند، چگونه؟ گفت: «إنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ ؛ فقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ؛ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ؛ ثمَّ نَظَرَ .... فَقالَ إنْ هذا إلّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ»(10)
يعنى اين قرآنى كه سند حقّانيّت پيغمبرصلى الله عليه وآله است، از جانب خدا نيست، سحر است، مؤثّر هم هست و تحوّل ايجاد مىكند؛ اين يك نوع سند سوزى است. يعنى آمده اين سندى كه دست پيغمبرصلى الله عليه وآله بوده را انگِ سحر رويش زده تا آن را باطل كند و پيغمبرصلى الله عليه وآله را خلع سلاح كند.
4. سند سوزى از خود
كار چهارم فرد باطل يا طرفدارانش اين است كه آثار جرمشان را محو كنند.
مثلاً هابيل و قابيل؛ هابيل حق است و قابيل باطل. اين باطل مىآيد آن حق را مىكُشد، هابيل را مىكُشد. اين يك سند جرم است بعد مىخواهد اين سند را محو كند با راهنمايى كلاغ زمين را مىكَنَد و جسد برادرش را زير خاك محو مىكند.
جعل اسناد عامّه
اين چهار سند را بايد يك باطل داشته باشد؛ يعنى دو سند سازى و دو سند سوزى تا بتواند خودش را به جاى حق قرار بدهد.
اين مقدمه را دانستيد، شواهدش را هم از آيات قرآن عرض كرديم.
حالا به نقطه اصلى مىرسيم، اختلاف ما با اهل تسنن سَرِ چيست؟
ما مىگوييم خليفه بعد از پيغمبرصلى الله عليه وآله اميرالمؤمنينعليه السلام است بعضىها در مقابلش مىگويند كه ابوبكر خليفه است. حالا اين جا مىرسيم به آن نقطه اصلى كه مىخواستيم عرض كنيم و آن اين است كه مدافعين از ابوبكر بايد چهار سند تهيه كنند؛ دو سند بسازند و دو سند بسوزانند.
1. سند سازى براى خلافت
اوّل مىآيند سند سازى مىكنند براى مشروعيّت خودشان. ما شيعه مىگوييم خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله، علىعليه السلام را معرفى كردند، بسيار خوب حالا آنها چه سندى دارند بر اين كه ابوبكر خليفه است؟
بايد سند سازى كنند، از طرف خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله كه سند ندارند، يعنى هيچ جا نيست كه ابوبكر را خدا يا رسول خداصلى الله عليه وآله خليفه كرده باشند. پس يك سند بايد جاى خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله بگذارند و مشروعيّت خودشان را اثبات كنند. چه كار كردند؟
گفتند «شورى» و «آراء مردم» و حال آن كه هيچ سندى براى حجيّت چنين انتخابى ندارند. چرا؟ چون اينها دعوايشان با دليلشان سازگار نيست. هر كجا ديديم كه دليل با مدّعى سازش ندارد، بايد آن دليل را كنار بگذاريم.
اينها ادّعا مىكنند ابوبكر خليفة اللَّه است و حال آن كه نه خدا او را خليفه كرده و نه پيغمبرصلى الله عليه وآله، پس چيست؟ خليفة الناس است. و خليفة الناس بر فرض اين كه حجّت باشد، براى ما نيست براى مردم زمان خودشان است. چه ربطى به ما دارد؟!
ما هم ناس هستيم امّا نه آن ناسى كه رأى داده باشيم و آن مردمى كه رأى دادند براى خودشان خوب است.
اگر بنا است به آراء باشد ما براى خودمان مىخواهيم يك امام انتخاب كنيم. منتخب آنها براى ما حجّت نيست.
پس اين جا يك سند درست كردند براى اثبات حقّانيّت ابوبكر كه اين سند قابل قبول نيست، به خاطر اين كه با مدّعا سازش ندارد و خليفة الناس به درد ما نمىخورد.
پس اين سند سازى است براى اثبات مشروعيّت ابوبكر. سند سازى در ابعاد ديگر هم مطرح بود لكن غرض ما بيان يك مورد بود.
2. سند سازى براى لياقت
يك سند سازى ديگر بايد بكنند براى عدم قابليّت حضرت علىعليه السلام تا بتوانند خودشان را به جاى حضرت علىعليه السلام بگذارند، سندشان چه بود؟
يك سند ارائه كردند. اميرالمؤمنينعليه السلام هيچ نقطه ضعفى نداشت كه اينها بخواهند به آن استناد كنند، گفتند: علىعليه السلام جوان است و چون جوان است، لياقت براى خلافت ندارد.
اين بحث جوانى نشأت گرفته از كجاست؟ همان افكار جاهلى كه مىگفتند اگر كسى از چهل سال سنّش كمتر باشد، نمىتواند هيچ پستى را اشغال كند، سند براى كنار زدن امام علىعليه السلام جوانىاش بود. آيا اين قابل قبول است؟ يا قابل قبول نيست؟!
ما مىبينيم در قرآن كريم بنى اسرائيل آمدند پيش پيغمبرشان و گفتند كه: «ابْعَثْ لَنا مَلِكاً»(11)
يك پادشاه مىخواهيم، از خدا بخواه كه يك پادشاه براى ما معيّن كند. خداوند طالوت را انتخاب كرد كه جوانترين افراد بنى اسرائيل بود. آنها هم نگفتند اين جوان است و به درد نمىخورد.
هيچ سندى از نظر اسلامى براى اين كه جوانى مانع از حكومت باشد نداريم، پس اين سند هم باطل است.
3. سند سوزى از فدك
و امّا سند سوزىهايى كه در رابطه با كار اميرالمؤمنينعليه السلام و خاندان پيغمبرعليهم السلام انجام شد:
فدك را غصب كردند، فاطمه زهراعليها السلام قباله فدك را پيش ابوبكر آوردند و ابوبكر اجباراً امضاء كرد كه فدك را به فاطمه زهراعليها السلام برگردانيد. در راه كه بر مىگشتند، عمر پرسيد: به چه دليل شما مالك هستيد؟ قباله را نشان دادند، قباله را گرفت پاره كرد. يك دفعه طولى پاره كرد بعد سند را روى هم گذاشت يك مرتبه ديگر هم عرضى پاره كرد. يعنى قباله را چهار قسمت كرد.(12)
فاطمه زهراعليها السلام فرمودند كه خدا شكمت را پاره كند كه قباله من را پاره كردى. دعاى حضرت هم مستجاب شد و ابولؤلؤة شكم عمر را با خنجر يك مرتبه طولى و يك مرتبه عرضى پاره كرد، عين همان كيفيّتى كه نامه فاطمه زهراعليها السلام را پاره كرده بود.
اين اسمش چيست؟ «سند سوزى» است، سند را پاره كرد تا بتواند ابوبكر را به جاى علىعليه السلام قرار بدهد. پس بنابر اين، بايد آن مداركى كه طرفِ مقابلِ باطل دارد را باطل كنند، بسوزانند تا بتوانند حقّانيّت خودشان را مطرح كنند.
4. سند سوزى از خلفاء
مرحله چهارم سند سوزى است به اين معنا كه نقاط ضعف باطل را ماست مالى كنند، محوش كنند، كه ديگر آثارى از آن نقطه ضعفها باقى نماند، يك طورى اين مسأله را مطرح كنند كه كسى بعد نتواند نقطه ضعف ارائه كند.
مثلاً نقطه ضعفهاى ابو بكر را بايد محو مىكردند. نقطه ضعفهاى عمر چه بود؟ آنها را هم بايد محو مىكردند و عجيب اين است كه به غير از ما، خود اين حضرات عامّه هم ناخواسته نقطه ضعفهاى زيادى از عمر گرفتهاند، ما كه بحثمان جداست.
اينها را مىخواهند يك طورى محوش كنند كه كسى نقطه ضعفى از عمر نداشته باشد. كلاًّ سندهايى كه براى جنايات خلفاء هست را از بين مىبرند كه كسى به آن استناد نكند.
حكمت اين كه گفتند خلافت به واسطه شورى است، اين است كه كسى نتواند اَنگِ غصب به اين ها بزند.
بنابر اين اگر كسى سؤال كرد، علّت اين كه آمدند به جاى «انتصاب»، «انتخاب» را مطرح كردند چيست؟ بايد گفت علاوه بر سند سازى براى خلافت ابوبكر، سند سوزى براى نقطه ضعفهاى خلفاء را هم مد نظر داشتند.
گفتار سوّم
ادامه سند سازى
اين مسأله «سند سازى» و «سند سوزى» هنوز هم ادامه دارد. الآن در حال حاضر هم كسانى كه مدافع باطل هستند كارشان همين است. حالا سند سازى كجاست، سند سوزى كجا؟
سند سازى آنها اين است كه حق مىدهند به خلفاء كه با آراء مردم بيايند سر كار كه اين بر خلاف ضرورت مذهب است. و تعجّب است كه بعضى مىتوانند با قلم يا با زبان اين خلاف ضرورت را ابراز كنند.
1. مسأله شورى
مثلا يك نوع از سند سازى اينگونه است كه مانند «بازرگان» در كتاب «ايدئولوژى و اسلام» مبنا را بر دموكراسى قرار مىدهد و مىگويد سياست دنيا بر دموكراسى است، هميشه مردم بايد رأى بدهند.
آن وقت مىگويد: دين اسلام هم دموكراسى بوده، پس مرم بايد رأى مىدادند.
اين حرف مال اين بزرگوار است و همچنين شاگردش «شريعتى» و شاگردهاى شاگردش كه ديگران باشند...
مىگويند خلافت چرا؟ مىخواهند بين شيعه و بين سنّى آشتى بدهند، چه طورى؟ مىگويند علىعليه السلام امامت دارد و ابوبكر خلافت دارد و مردم حق داشتند بر اين كه خليفه تعيين كنند و خليفه تعيين كردند. خلافت ارتباطى با امامت ندارد.
اينها مىخواهند سند سازى كنند، آن وقت سند سازى كردند، الآن هم سند سازى مىكنند. مىگويند دموكراسى است و مردم حق داشتند كه ابوبكر را انتخاب كنند. اين مطلب بر خلاف اجماع شيعه و بر خلاف تمام رواياتى است كه از اهل بيتعليهم السلام نقل شده.
ما تعجّب مىكنيم از اين حرفها كه يك آدم عاقل، چه طور نمىنشيند فكر كند كه اين حرف باطل است.
1. چرا باطل است؟ براى اين كه فاطمه زهراعليها السلام تا زمان حياتشان با اينها بيعت نكردند؟! ايشان معصومه بودند، مىشود بگوييم فاطمه زهراعليها السلام بر خلاف شرع عمل كرده است؟!
موقعى هم كه مىخواستند از دنيا بروند اعلام نارضايتى كردند، مگر صحيح بخارى نمىگويد كه فاطمه زهراعليها السلام از دنيا رفت و غضب كرده بود بر اين ها(13).
چه طور مىشود مردم بيايند رأى بدهند، يك خليفه را انتخاب كنند، مشروع هم باشد و فاطمه زهراعليها السلام مشروعيّت او را قبول نكنند؟! اين مطلب را چه طور مىشود تصوّر كرد؟! نه شيعه اين حرف را مىتواند بزند، نه سنّى.
اگر مشروعيّت داشت اوّل كسى كه با ابوبكر بيعت مىكرد، فاطمه زهراعليها السلام بودند، معصومه است، كسى است كه احدى نمىتواند نقطه ضعفى از او داشته باشد. چه طور اين شورى و اين انتخاب مشروعيّت داشت و فاطمه زهراعليها السلام زير بار نرفت؟! اين سؤال بى پاسخ است.
2. جواب دوّم اين است كه ائمهاى كه با خلفاى بنى اميّه و بنى عباس معاصر بودند، دعوايشان سَرِ چه بود؟ سَرِ امامت بود؟! آنها كه خودشان نمىگفتند ما امام هستيم و امامت هم چيزى نيست كه آنها بتوانند ادّعا بكنند. پس دعوايشان سر چه بود؟ سرِ امامت و امر دينى بود يا سرِ رياست و خلافت؟!
چرا حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام با هارون مشكل داشتند و چهارده سال زندان تحمّل كردند؟! اين مبارزه براى چه بود؟! او مىدانست كه مسأله، مسأله خلافت است و اهل بيتعليهم السلام مدّعى خلافتند و لو مردم به آن ها رأى نداده باشند. او مىدانست اينها مدّعى هستند، زندانشان مىكرد كه مبادا يك وقتى ادّعا كنند.
اگر چنانچه مردم انتخابشان مشروعيّت داشت هرگز مىآمدند موسى بن جعفرعليهما السلام مخالفت نشان بدهند تا در زندان بيفتند؟!
3. يا مسأله حضرت رضاعليه السلام كه مأمون به ايشان گفت رياست حق شماست. مىخواهم آن را به شما برگردانم. مأمون نمىدانست كه مردم بايد به حضرت رضاعليه السلام رأى بدهند، تا حضرت رضاعليه السلام خليفه بشوند! اين را نمىدانست؟! پس اين كه مىگويد حق شماست با اين كه مردم رأى ندادند، اين يعنى چه؟!
به علاوه مأمون گفت: من آن را به شما واگذار مىكنم. حضرت فرمودند: اين حق توست يا حق تو نيست؟ اگر خلافت حق تو نيست، چرا به من مىخواهى واگذار كنى؟ و اگر حق من است پس چرا تو آنرا غصب كردهاى؟
4. الآن خود امام زمان - عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف - چرا مخفى هستند؟ رويش فكر كردهايد؟ خوب حتماً فكر كردهايد، ايشان مدّعى خلافت انتصابى هستند. منتهايش اگر ظهور كنند و بخواهند خلافتى كه حقّشان است را قبضه كنند آن وقت ببينيد كه دنيا با ايشان چه خواهد كرد! مىگذارند ايشان زنده بمانند؟!
اين آقايانى كه به خودشان اجازه مىدهند و مىگويند مردم مىتوانند خليفه تعيين كنند، امامت را نشناختهاند.
اگر بخواهيم بفهميم امامت يعنى چه بايد سراغ زيارت جامعه برويم و ببينيم كسى كه مىخواهد امام بشود چه شرائط سنگينى بايد داشته باشد. مردم حتى نمىتوانند آن خصوصيات و صفات را درك كنند.
اين كار، كار بشر نيست كه بخواهد بنشيند امتيازات يك كسى را را پيدا كنند كه لايق امامت باشد. جز خدا كسى نمىتواند اين كار را انجام بدهد و از ميان ميليونها نفر چهارده نفر را انتخاب كنند.
پس بنابر اين معلوم مىشود مسأله خلافت مردمى نيست، انتخابى نيست، انتصابى است كه اين مسائل پيش مىآيد. ديگر قضاوت با خود شما.
گفتار چهارم
ادامه سند سوزى
اما سند سوزى كه الآن طرفداران باطل مىكنند اين است، نگاه مىكنند ببينند كه استناد شيعه براى امامت ائمهعليهم السلام به چه دلائلى است، آن دلائل را بيايند خنثى كنند و بسوزانند.
1. غدير خم
آن حادثهاى كه مىتوانست سند محكمى باشد براى حقّانيّت اميرالمؤمنين علىعليه السلام بلكه از قوىترين و روشنترين سندها بود مسأله غدير خم است. اينجا دو راه وجود دارد:
يك راه اينكه اصلا انكار كنند و بگويند حديث غدير خم صحّت ندارد.
اين كه امكانپذير نيست! از صدر اسلام مسأله غدير خم در السنه محدّثين و شعراء و... مطرح بوده.
خداوند «علّامه امينىقدس سره» را رحمت كند، اين مرد خيلى زحمت كشيد و تواتر حديث غدير را هم از زبان شعراء هر قرن و هم از طريق احاديث شيعه و اهل سنت! اثبات كرد.
همه را در كتاب الغدير جمع آورى كرده. اين كتاب بيست جلد بوده كه يازده جلدش چاپ شده و بقيّهاش هنوز باقى مانده كه اميدوارم چاپ بشود.
شرح حال مرحوم «مير حامد حسينقدس سره» را كه حتماً مىدانيد، مرد عجيبى بود. اين قدر نوشت تا دست راستش خشك شد، آن قدر با دست چپش نوشت تا آن هم خشك شد و زمانى كه هر دو دست از كار افتاد، كتاب را روى سينه مىگذاشت و براى پسرش مىخواند، او مىنوشت.
ايشان يك بحث روى حديث ثقلين و احاديث ديگر كرده كه همگى از اسناد امامت و خلافت اميرالمؤمنين است. شايد در ميان علماء شيعه كسى اين قدر روى دلائل امامت كار نكرده باشد.
بنابر اين از نظر سند هيچ مشكلى ندارد و قابل بحث نيست.
و اما راجع به دلالت حديث غدير:
اين آقايانى كه مىخواهند در دلالتش خدشه كنند مىگويند: كلمه «مَولا» كه پيغمبر در حديث «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ»(14) فرموده به معناى «دوست» مىباشد. اين طور سند سوزى كردند در روايتى كه صراحت در ولايت دارد.
حالا ما اين جا يك سرى مباحث قرآنى، روايى و تاريخى داريم كه روى هر كدام بايد جداگانه بحث كنيم و اين سند را تقويت كنيم و جواب شبهاتى را كه براى محو سند انداختهاند را ان شاء اللَّه بدهيم.
مظلومترين انسانها على است، مظلومترين سندها سند غدير خم است.
حالا ما ادلهاى داريم بر اينكه منظور پيامبر مطلب دوستى نيست:
1. اولاً مىشود پيغمبر اسلام هفتاد هزار نفر را معطّل كنند و بگويند على را دوست داشته باشيد؟!
2. ثانياً قبل از اين كه مسأله غدير خم پيش بيايد پيغمبر اسلام در مراحل عديدهاى راجع به محبّت حضرت علىعليه السلام بحث كرده بودند و هيچ واهمهاى نداشتند.
موقعى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله در آن جلسه خانوادگى كه تشكيل دادند، چهل نفر را دعوت كردند و نبوّت خودشان را اعلام كردند، تقريباً همان اوائل بعثتشان بود كه از جانب خدا اعلام شد:
«وَ أنْذِرْ عَشيرَتَكَ اْلأَقْرَبينَ»(15)
در آن جلسه در خانه خودشان چهل نفر را اطعام كرده و نسبت به اميرالمؤمنين صحبت كردند، فرمودند هر كس اوّلين كسى باشد كه به من ايمان بياورد او خليفه من است، هيچ كس غير از اميرالمؤمنين بيعت نكرد.
از آن جا شروع شد به معرفى، اظهار محبّت و سفارش در حقّ اميرالمؤمنين كه علىعليه السلام را دوست داشته باشيد:
«مَنْ أحَبَّكَ فَقَدْ أحَبّني»(16)
در تمام طول تقريباً دوازده سال پيغمبر اسلام در حقّ على سفارش مىكردند و هيچ وقت هم نترسيدند.(17)
در طول دوازده سال يا بيشتر يعنى از اوّل بعثت تا برسد به زمان شهادت رسول خدا بيست و سه سال طول كشيد، چهار سال اوّل كه بعثت بود و تبليغ نشده بود، مىماند نوزده سال. پيغمبر در طول اين نوزده سال از حضرت على تجليل مىكردند و خوفى هم نداشتند. حال كه در غدير خم كه بنا به اعلام است از مردم مىترسند كه اگر اميرالمؤمنين را منصوب كنم چه خواهند كرد، قرآن مىفرمايد:
«وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ»(18)
اين خيلى حرف مهمّى است «خدا تو را از مردم حفظ مىكند» يعنى ابلاغ كن نه به تو آسيبى مىرسد و نه به على.
اگر مسأله مولا به معناى محبّت بود قبل از عيد غدير پيغمبر بارها و بارها اميرالمؤمنين را معرفى مىكرد و سفارش مىكرد كه على را دوست داشته باشيد و نمىترسيد. چه حادثهاى است در غدير خم كه اگر ابلاغ كند مردم به او حمله مىكنند و به او اعتراض مىكنند؟!
3. يك مطلب ديگر اين كه اگر من به شما كه اين جا حضور داريد بخواهم سفارش كنم كه فلان زيد را دوست داشته باشيد، اين ديگر تبريك ندارد اينهايى كه آمدند به اميرالمؤمنين تبريك گفتند پيدا بود يك مقامى به اميرالمؤمنين داده شده كه تبريك مىگفتند:
«بَخٍ بَخٍ لَكَ يا عَلى»(19).
4. قرائن زيادى است كه پيغمبر مىخواستند حضرت على را به جاى خودشان خليفه قرار بدهند. يكى از شواهد ديگرش اين بود كه پيغمبر يك عمّامه داشتند به نام «سحاب»، در موقعى كه مىخواستند اِعمال ولايت بكنند اين عمامه را بر سر مىگذاشتند. آن روز اين عمّامه را روى سرشان گذاشتند و آمدند براى آن خطبه عجيب غديرخم.
***
اينها قرائن و شواهدى است نشانگر اين كه اميرالمؤمنين در نظر پيامبر مولاى به معناى «حاكم» است نه مولاى به معناى «دوست» و قرائن زياد ديگرى هم هست، ولى آن هائى كه طرفدار باطل هستند براى آنكه رأى بيشترى از اهل سنت! بگيرند، آمدند گفتند: مولا خيلى معنا دارد و اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال. اين كه فرمودهاند «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ» يعنى «مَنْ كُنْتُ مَحْبُوبَه»
با اين ادلّه معلوم مىشود موضوع، مسأله محبت نيست ولى اين طور اين سند و دليل را مىسوزانند و از محتوا و معنا خالى مىكنند تا اميرالمؤمنينعليه السلام از اين آيه شريفه «بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إلَيْكَ...»(20) و از آن بيان پيغمبر كه «من كنت مولاه...» نتوانند استفاده كنند. اين ظلمى است كه به غدير خم شده و اين ظلم را اول سنّىها كردند و بعد هم متسنّنين كسانى كه مىخواهند از اهل سنت حمايت كنند اين تحريف معنوى را مطرح كردند و اين سند را سوزاندند.
عالىترين سند ولايت، غدير خم است. امام صادق و حضرت رضاعليهما السلام و ديگران تأكيد داشتند كه اين مراسم را احياء كنند. مثلاً در هيچ جا امام رضاعليه السلام اطعام و جايزه ندادند مگر در رابطه با مسأله غدير خم.
اهل بيتعليهم السلام خيلى عظمت و اهميّت براى غدير خم قائل بودند و واقعاً هم همين طور است.
ان شاء اللَّه بحثهاى ديگرى هم در رابطه با غدير خم داريم كه حالا زود است. من تعجّب مىكنم از كتابهايى كه در مورد غدير نوشته شده، در هر كدامشان يك بعدى از مسأله غدير را مطرح كردهاند.
يك حديث كوچك و اين قدر بحث؟! معلوم مىشود كه مطلب سنگينتر از اين حرف هاست.
2. آيه تطهير
يكى از سبب سوزىهاى شان اين است ما استناد مىكنيم به آيه شريفه تطهير:
«إنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً»(21)
اين آيه در دست ما يك سند متقنى است، مىگوييم در شأن اهل بيتعليهم السلام است. حالا اين را چه طورى بايد از دست مردم گرفت؟
سنّىها مىگويند: «اهل بيت» يعنى زنهاى پيغمبرصلى الله عليه وآله. ما مىگوييم ما شاهد داريم. اگر بخواهند اين سند را از دست ما در بياورند، بايد شاهدش را خنثى كنند. شاهدش چيست؟ شاهدش حديث كساء است. حديث كساء تطبيق كرده اين آيه را با اين پنج نفرى كه زير عبا بودند.
هر كسى كه مىخواهد آن سندى كه دست ماست را باطل كند حديث كساء را انكار مىكند. با اينكه جاى انكار هم نيست. عرض كردم دو جلد كتاب يك جلد راجع به سند، يك جلد راجع به دلالت حديث كساء چاپ شده است.
نگاه كنيد ببينيد اين حديث متواتر را چه طور با كمال جرأت انكار مىكنند، مىگويند سندش كجاست؟! سندش را برويد ببينيد، ولى اينها بيمار هستند. «فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»(22) انكار مىكنند تا اين قرينه و شاهدى كه در دست ماست بر اين كه اين آيه شريفه مربوط به اهل بيتعليهم السلام است را خنثى كنند، اين مىشود سند سوزى.
3. آيه ولايت
يكى از آياتى كه ما به آن استناد مىكنيم آيه شريفه «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَ هُمْ راكِعُونَ»(23) است كه به دنبالش «وَلِىّ» را معرفى كرده است كه آن كسى است كه در ركوع به سائل انگشتر اعطا كرد.
اگر يك كسى آمد و خواست اين سند را باطل كند و بسوزاند، مىآيد روى حديث انگشتر بحث مىكند، انگشتر را زير سؤال مىبرند كه ما نتوانيم به اين آيه تمسّك كنيم و اين سند را مىخواهند از دست ما بگيرند، بسوزانند.اين سند سوزى است.
يا مثلاً چيزهاى ديگرى كه الآن مورد بحث است دانه دانه آن آياتى كه ما برايش سند داريم روى همه آنها يك إنْ قُلْت مىگذارند كه ما نتوانيم به اين آيات تمسّك بكنيم و حقّ خودمان را اثبات بكنيم.
4. زيارت عاشوراء
براى نقطه ضعفهايى كه مخالفين اهل بيتعليهم السلام داشتند سند هست، اين سندها را بايد بسوزانند كه آثار ضلالت و گمراهى آن ها محو بشود. مدام مىگويند زيارت عاشوراء نخوانيد، چرا؟
چون آن كسى كه زيارت عاشوراء مىخواند مىبيند كه لعن در زيارت عاشوراء هست اين شخص حسّاس مىشود كه چرا اينها را بايد لعنشان كرد. «اللّهُمَّ اللعَنْ مُعاوِيَةَ و...» نمىگويد آخر معاويه چه كار كرده است كه مورد لعن واقع شده!
بايد اين اثر محو بشود، اين سند سوزى انجام بگيرد، براى اين كه ما سندى بر ضلالت آنها نداشته باشيم و اين سند در دست مردم نباشد. عجيب است!
5. زيارت ناحيه مقدّسه
مثلاً مىگويند زيارت ناحيه سند ندارد، چرا؟!
براى اين كه سند اثبات مىكند كه بايد عزادارى كرد. اينها مىخواهند بگويند عزادارى نكنيد، اگر بپرسند سندش چيست؟ جواب مىدهند كه سندش زيارت ناحيه است. مىگويند: خوب! اين ضعيف است. چرا مىگويند ضعيف است؟! چون مىخواهند اسناد مسأله عزاداراى را مخدوش كنند.
6. احراق بيت
طرفداران باطل قبلا درب خانه فاطمه زهراعليها السلام را آتش زدند چون اين يك سندى بود براى باطل كردن حكومت آنها.
در اين زمان، يكى آمد گفت: مسأله احراق بيت واقعيّت ندارد!
يكى آمد گفت: اصلا خانه فاطمه زهراءعليها السلام درب نداشته است كه بخواهند بسوزانند.
من از اين حرف احمقانه تعجّب مىكنم. كدام خانهاى است كه درب نداشته باشد! در حديثى است: «وَ سَدَّ الابْوابَ الّا بابَه» پيغمبرصلى الله عليه وآله درب خانه تمام اصحاب را به روى مسجد بستند مگر باب خانه امام علىعليه السلام. آن وقت اينها مىگويند اصلا درب نداشت! اين حرف احمقانه را مىزنند براى اين كه جنايات خلفاء را لوث كنند، اين سند را محو كنند.
توصيه و تحذير
برويد ببينيد اين چهار سندى كه بايد باشد تا يك باطل بتواند به جاى حق بنشيند، الآن دارد اجرا مىشود و اسنادى كه اهل بيتعليهم السلام به آن تمسّك مىكردند اينها آثارش محو بشود. من سر نخهايش را دست شما دادم، ديگر تحقيق و توسعه بحث با خود شماست.
سند سازى براى دشمن و سند سوزى براى حق، الآن انجام مىگيرد، بايد چه كار كرد؟!
حالا ان شاء اللَّه خودتان رويش بحث مىكنيد. اين بحث كليدى است و بحثى است كه سر نخها گفته شده است و اگر بخواهيم آن را ادامه بدهيم يك كتاب برايش كم است ولى اينها مجموعهاى است كه بايد ان شاء اللَّه خودتان رويش تحقيق بكنيد و ريشه اين انكارهايى كه مىشود، مثل اين كه حديث ضعيف است و... را بيابيد.
هر كس را ديديد يكى از ويژگىهاى شيعه را انكار كرد، بدانيد هدفش يا سند سازى است و يا سند سوزى...
خدا ان شاء اللَّه تشيّع را از گزند اين حوادث مصون و محفوظ بدارد.
«و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين»
در اقبال جلد1 صفحه493 از حضرت صادقعليه السلام چنين نقل شده: در روز غدير نزد قبر شريف اميرالمؤمنينعليه السلام برو و اگر در شهرهاى ديگر باشى اشاره كن به جانب آن حضرت و بعد از نماز و دعا، بخوان:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى وَلِيِّكَ وَ أَخِي نَبِيِّكَ وَ خدايا درود فرست بر ولى خود و برادر پيغمبر و وزير او و حبيب او و وَزِيرِهِ وَ حَبِيبِهِ وَ خَلِيلِهِ وَ مَوْضِعِ سِرِّهِ وَ دوست خالص او و محل سر او و منتخب او از خاصانش و وصى او و خِيَرَتِهِ مِنْ أُسْرَتِهِ وَ وَصِيِّهِ وَ صَفْوَتِهِ وَ برگزيده و دوست خاص و خالص و امين و ياور و ناصر او و اشرف خَالِصَتِهِوَ أَمِينِهِوَ وَلِيِّهِوَ أَشْرَفِ عِتْرَتِهِ الَّذِينَ افراد عترتش كه به او ايمان آوردند و پدر ذريه او و باب علم و حكمت آمَنُوا بِهِ وَ أَبِي ذُرِّيَّتِهِ وَ بَابِ حِكْمَتِهِ وَ او و ناطق به حجت و برهان او و دعوت كننده خلق به شريعت مقدسه النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِي إِلَى شَرِيعَتِهِ وَ و باقى بر طريقت و سنت و جانشين او بر امت او آنكه بزرگ مسلمانان الْمَاضِي عَلَى سُنَّتِهِ وَ خَلِيفَتِهِ عَلَى أُمَّتِهِ و امير اهل ايمان و پيشواى آبرومندان و رو سفيدان عالم درود و سَيِّدِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ قَائِدِ الْغُرِّ رحمتى اى خدا بر آن حضرت فرست كه افضل باشد از هر تحيت و الْمُحَجَّلِينَ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ رحمتى كه بر يكى از خلقان و خاصان درگاهت و اوصياء پيغمبرانت خَلْقِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ أَوْصِيَاءِ أَنْبِيَائِكَ فرستادى پروردگارا من گواهى مىدهم كه محققا آن حضرت آنچه را اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ قَدْ بَلَّغَ عَنْ نَبِيِّكَ صَلَّى بايد از طرف پيغمبرت به امت تبليغ كند كاملا تبليغ كرد و رعايت آنچه اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَا حُمِّلَ وَ رَعَى مَا اسْتُحْفِظَ بايد محفوظ دارد نمود و آنچه بدو به وديعه سپرده شد نگهبانى كرد و وَ حَفِظَ مَا اسْتُودِعَ وَ حَلَّلَ حَلاَلَكَ وَ حَرَّمَ حلال تو را حلال و حرامت را حرام دانست و احكام تو را بپاداشت و حَرَامَكَ وَ أَقَامَ أَحْكَامَكَ وَ دَعَا إِلَى خلق را به راه تو دعوت كرد و با دوستان تو دوستى و با دشمنانت سَبِيلِكَ وَ وَالَى أَوْلِيَاءَكَ وَ عَادَى أَعْدَاءَكَ دشمنى كرد و با عهد شكنان دين تو و عدول كنندگان و سركشان از وَ جَاهَدَ النَّاكِثِينَ عَنْ سَبِيلِكَ وَ الْقَاسِطِينَ فرمان تو جهاد كرد و با كمال صبر و تحمل هميشه رو بسوى تو داشت وَ الْمَارِقِينَ عَنْ أَمْرِكَ صَابِراً مُحْتَسِباً مُقْبِلاً و هرگز از خدا رو نگردانيد و در راه خدا ملامت بدگويان او را از غَيْرَ مُدْبِرٍ لاَ تَأْخُذُهُ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ حَتَّى فرمانت باز نداشت تا آنكه در كار فرمان قضاى تو بمقام رضا و بَلَغَ فِي ذَلِكَ الرِّضَا وَ سَلَّمَ إِلَيْكَ الْقَضَاءَ وَ خوشنوديت نايل شد و با اخلاص كامل تو را پرستش كرد و در عَبَدَكَ مُخْلِصاً وَ نَصَحَ لَكَ مُجْتَهِداً حَتَّى نصيحت و دلالت خلق به راه حق براى رضاى تو هنگام رحلت أَتَاهُ الْيَقِينُ فَقَبَضْتَهُ إِلَيْكَ شَهِيداً سَعِيداً وَلِيّاً كوشش كرد پس آنگاه كه او را قبض روح فرمودى با مقامشهادت و تَقِيّاً رَضِيّاً زَكِيّاً هَادِياً مَهْدِيّاً اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى ولايت و تقواى كامل مقام رضاى تو بود و با تزكيه نفس و هادى و مُحَمَّدٍ وَ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مهدى امت بود خدايا درود و رحمت فرست بر محمد و بر او نيكوتر مِنْ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ يَا رحمتى كه بر يكى از پيمبرانت و خاصان درگاهت فرستادى اى رَبَّ الْعَالَمِينَ».
پروردگار عالم هستى.
باطل دو كار را بايد انجام بدهد تا خودش را اثبات و ديگرى را نفى كند: سند سازى و سند سوزى...
اين مسأله هنوز هم ادامه دارد...
سند سازى آنها اين است كه حق مىدهند به خلفاء كه با آراء مردم بيايند سر كار كه اين بر خلاف ضرورت مذهب است.
اما سند سوزى كه الآن طرفداران باطل مىكنند اين است، نگاه مىكنند ببينند كه استناد شيعه براى امامت ائمهعليهم السلام به چه دلائلى است، آن دلائل را بيايند خنثى كنند.
...................) Anotates (.................
1) بقره / 30.
2) بقره / 30.
3) بقره / 30.
4) اعراف / 142.
5) اعراف / 34.
6) بقره / 258.
7) بقره / 258.
8) بقره / 258.
9) شعراء / 34 و 35.
10) مدّثّر / آيه 18 الى 24.
11) بقره / 246.
12) سيره حلبى ج3 ص39.
13) الف. صحيح بخارى ج5 ص82 باب غزوة خيبر.
ب. صحيح بخارى ج4 ص42 باب دعاء النبى.
ج. صحيح بخارى ج 8 ص3 كتاب الفرائض.
14) احتجاج طبرسى ج1 ص55.
15) شعراء / 214.
16) بحارالانوار ج21 ص84 ح9 باب25.
17) زيرا آن وقتى كه در اوّل بعثت اقوام را جمع كردند هنوز حاكميّت پيغمبر مطرح نشده بود يعنى سيطره و حكومت اسلامى منعقد نشده بود. دشمنها احتمال اين كه پيغمبر به حكومت برسند را نمىدادند و از سفارش در مورد اميرالمومنين ترس نداشتند چون آن ها مىگفتند حالا حكومت و چيزى در كار نيست.
ولى روز غدير خم كه مسأله جدّى شد و فهميدند كه پيغمبر در شرف ارتحال به سوى خداست و موقعيّت حسّاسى است، قرار است كه شخصى بيايد و زمام حكومت را در دست بگيرد آن وقت آن جا احساس خطر كردند كه حالا على به رياست مىرسد.
18) مائده / 67.
19) كتاب سليم ص829 ؛ بحارالانوار ج37 ص108 باب52 ح1.
20) مائده / 67.
21) احزاب / 33.
22) بقره / 10.
23) مائده / 55.